یک بازرس به آزمایشگاه آمده و از همان لحظهی ورود به قول معروف شمشیرش را از رو بسته است. از همهچیز ایراد میگیرد. از روپوشها گرفته تا خود آزمایشگاه؛ «اینجا خیلی کوچک است! مگر اتاق بزرگتری نداشتید؟ و …» سرایدار بیچاره که معمولاً در همه مدت بازدید حضور دارد سعی میکند حرفهایی بزند و دل بازرس را به دست بیاورد. اما فایدهای ندارد.
بازرس آمده که حساب همه را برسد. مشکل اصلی زمانی پیش میآید که بازرس سراغ وسایل آزمایشگاه میرود. یکییکی وراندازشان میکند و سپس میگوید: «چرا آنها را دور نمیاندازید؟»
بازرس بیچاره خبر نداشت این حرفش چقدر برایش دردسرساز خواهد شد. اینجا یک آزمایشگاه معمولی با وسایل معمولی نیست. اگر بازرس هم مثل خواننده این مجموعه، معرفی شخصیتهای داستان را خوانده بود و از ماجراهای آنها خبر داشت، هرگز این حرف را نمیزد.
اشیا در جهان واقعی بیجان هستند. ما بهراحتی آنها را نادیده میگیریم، میشکنیم، اگر کوچکترین ایرادی داشته باشند دور میاندازیم و سعی میکنیم جای آنها را با اشیاء تازه پر کنیم. به همین دلیل است که جهان پر از اشیایی است که گاهی فقط یکبار استفاده شدهاند.
گورستان ماشینها، کوههای زباله از وسایل کهنه و … که برای محیط زیست ما و سایر حیوانات دردسرهای بسیاری ساختهاند حاصل همین رفتار ما هستند.
اما در جهانِ داستانی اینگونه نیست. آنجا اشیاء جان دارند، حرکت میکنند، حرف میزنند. مهمتر از همه هرکدام شخصیتی خاص دارند که عدم درک آن باعث دلخوریشان میشود. درست مثل وسایل این آزمایشگاه.
نویسنده با خلق شخصیتهای متفاوت و قابلتأمل درعین اینکه باعث سرگرمی خواننده میشود یادآوری میکند از اشیایی که اطرافمان هست استفاده بهتری کنیم و بهسادگی آنها را کنار نگذاریم.